بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

سال پیش، شاید کمی بیشتر بود که با حامد برای عکاسی، سمت سعادت آباد چرخ میزدیم. سوژه من بودم و کمانچه‍‍ای که هنوز قادر به بیرون کشیدن صدایش نبودم. نم نم ژستکی میگرفتم. خیلی حال و حوصله نداشتم. روزهایی بود که منگ و بیهویت بودم، روزهایی که کوتاه نبودند. حامد، مثل مهدی، نقُ نوقِ تجربیات از سر گذشتۀ زندگیاش را سر من خالی میکرد و منم هم به حرفهایش فکر میکردم و من را از آرزوهایم منع میکرد. به بالای پارک رسیدیم. محوطهای که برج میلاد در یک کیلومتری ما دیده میشد. جریانِ لاینقطعِ بحث ما به سوی روزگار قبل از مهاجرتم به تهران، سرازیر شد. به حامد گفتم قبل از این تهران برایم دستنایافتنی بود سالها پیش با شوق به اینجا میآمدم همه چیز برایم رنگ دیگری داشت، خودم شخص دیگری میشدم و با احساس کمبود و تهی شدن، تهران را ترک میکردم. اما حالا چیزی را نمیبینم روزها مثل هم است. مهاجرت در من تغییری ایجاد نکرد، فکر میکردم بیشتر از قبل معنای زندگی را خواهم فهمید. اما حالا حساب روز و شبم از دست در رفته. خیابانها، مردم، مغازهها همه مثل شهر خودم هستند. حین این همین حرف و حدیثها بود که حامد عکس بالارا گرفت.

امروز 29 اسفند 97، کتاب «درسهای فروید برای زندگی» را میخواندم. با این که دو سال پیش این کتاب را خریداری کرده بودم اما میلی به خواندنش نداشتم چون کتابهایی با این اسم و رسم را بیهوده میدانم اما با این حال اسم «صالح نجفی» به عنوان مترجم دلیل بر متقاعد شدنم شد. درس اول این کتاب راجع به ویران کردن موفقیتها به دست خویشتن است. «برت کار» نویسنده این کتاب از قول فروید نمونههایی از این دست نقل میکند که بعد از بدست آوردن موفقیت چشمگیری زندگی خود را به باد فنا دادهاند. وی عنوان میکند: با این که روانرنجوری و حالت افسردگی به علت سرخوردگی ناشی از دست نیافتن به آرزوها و محرومیت (به طور نسبی) ایجاد میشود، کامیابی نیز در برخی حالت روانرنجوری را ایجاد میکند. فروید توضیح میدهد که سرخوردگی از عامل بیرونی جایش را به سرخوردگی از عامل درونی میدهد. یعنی شخص خودش را لایق این فائق آمدن نمیبیند و درواقع شخص از این قائده پیروی میکند که «آنقدر عالی که نمیتواند حقیقت داشته باشد» به این ترتیب دستاوردش به نوعی از بین میرود.

با خواند این قسمت از کتاب بود که یاد خاطرۀ بالا افتادم. اتفاقی که برای من افتاد به این ترتیب بود: من بعد از مدتها تلاش و زحمت برای مهاجرت به تهران سرانجام این کار را کردم، حتی یادم میآید یک ماه از آمدنم که گذشت، بسیار خوشحال و شعفناک بودم که توانستهام یک ماه تنها زندگی کنم. این هدف که به آرزوهایم پیوند خورده بود آنقدر دور و بزرگ شده بود که وقتی به آن دست پیدا کردم «خود را لایق آن نداستم». دومین آرزوی من قبول شدن در رشته پژوهشهنر در یکی از دانشگاههای تهران بود. بعد از مهاجرتم، کارشناسی ارشد پژوهشهنر در یکی از دانشگاه دولتی تهران قبول شدم، این دو آرزو به حقیقت پیوست اما نتیجه این شد که من مدام به خود سرکوب میزدم. به وقوع پیوستنه این دو آرزو در من ناچیز شده بود و باعث شد اعتماد به نفس من پایین بیاید. با اینکه میشنیدم که میگفتند: «تو رفتی تهران زندگی کردی، دانشگاه قبول شدی و درس میخوانی، و اینها خود موفقیتند....» (نقل از دوستان و تعدادی از روانشناسانی که به آنها مراجعه کرده بودم) اما من افسرده و ناامید شده بودم. دانشگاهی که برای قبول شدنش سالها تلاش کردم را رها کردم و با یک جلسه دفاع تلخ آن را به پایان رساندم. روز دفاع پایاننامه، یعنی بعد از گذشت حدودا سه سال و نیم از مهاجرتم متوجه شدم با خودم چه کردم.

حرف فروید در این تجربۀ من خوب مینشیند. شاید من هم موفقیت بدست آمده را لایق خودم نمیدیدم یا آنقدر اینهارا بزرگ کرده بودم که رسیدن به آنها، عمل بعیدی به نظر میرسید و مرا اینگونه از پا درآورده بود. فروید تجربهای مشابه از خود نقل میکند: روزی به اتفاق برادرش به آتن رفته بود. بر فراز آکروپلیس احساس ناخوشایندی میکند، روزهای مدرسهاش را به یاد میآورد، از چه کوچههایی باید گذر میکردند تا به مدرسه میرفتند اما حالا در آتن هستند، این حس مثل حس پهلانی بود که کارهای بعیدی انجام داده باشد... فروید ادامه میدهد: حس سرخوردگیای که در این چنین لحظه احساس میشود ریشه در رابطه پدر و فرزندی دارد. پدری که همیشه در کودکیِ فرزندش، برتر بوده، یعنی جوانیِ پدر، ثروت و یا چیزهای دیگر پدر را در موقعیت بالاتری قرار میداده است حالا همان ویژگیها فرزند را در موقعیت برتر از پدر قرار میدهد، و این نارضایتی پس از کسب موفقیت ناشی از این احساس درونی است. شخص خود را گناهبار میداند که برتر از پدر شده و ناخودآگاه این موفقیت را لایق خویش نمیبیند.

پنج شش ماه است که می­خواهم نوشتن این یادداشت­های روزانه را شروع کنم؛ شاید نزدیک به یک سال، از وقتی که نوشتن «مقدمه­ای بر رستم و اسفندیار» را برای سومین بار شروع کردم. آن وقت مثل مردی بودم که تنگ نفس دارد و از کوهی بالا می­رود. تمرین نداشتم و ندارم و نوشتن دیگر از کشتی و جفتک چارکش کمتر نیست، تمرین می­خواهد. فکر کردم کمترین فایده این یادداشت­ها آن است که ورزشی است. به علاوه اگر آدم چشم­های بینا داشته باشد بسیاری چیزها می­بیند که شایسته نوشتن است. اما برای دیدن باید به فکر آن بود و نوشتنِ یادداشت خود تمرینی است برای دیدن، یاد می­دهد که آدم چشم­هایش را باز کند. از همه اینها گذشته کسی چه می­داند شاید بعد از سال­ها بعضی از این نوشته­ها به کار بیاید و ارزش آن داشته باشد که به دست دیگری برسد... به هر حال امروز شروع کرده­ام و مثل هر کار دیگری که برایم اهمیتی داشته باشد مدت­ها تردید کردم، با فکرش کلنجار رفتم و سبک سنگین کردم. در این مواقع مثل آدمی هستم که بخواهد در آب سرد بپرد، مدتی دو دل است و بعد دل به دریا زدن.

می­خواهم راحت و ساده بنویسم؛ این دیگر شرح بر ادیپ و پرومته یا مقدمه بر رستم و اسفندیار نیست، پیشامدهای روزانه است از زشت و زیبا شهر فرنگی است که آدم از صبح تا غروب تماشا می­کند. و چه بسا مبتذل و گذراست. اما زندگی لبریز از همین مبتذلات است.

متن نوشته شدۀ بالا مربوط به کتاب «روزها در راه» نوشته شاهرخ مسکوب است که در سی و یک خرداد 1342 نوشته شده. این کتاب دوجلدی شامل روز نوشته­های مسکوب است.

خواندن این متن برایم شیرین و آشنا بود؛ از این جهت که شبیه چندین متنی بود که من بعد از تصمیم گرفتن به نوشتن، می­نوشتم. تصمیماتی که تا امروز پایدار نماند. البته که غنای متن مسکوب بیشتر از جمله­بندی­های ساده من است ولی مضمون همین است. توضیحات مسکوب در مورد دیدن و تقویت دیدن با نوشتن را زمانی درک کردم که تحت اجباری ده روز پایانی ده بیستم زندگی ام را نوشتم. نوشتن چشم آدم را بی­تاب و جستجوگر می­کند.

به نظرم آمد هر از چند گاهی پستی از نوشته­های پیشینم بگذارم، آن­ها یا حقیقت بودند یا رویاهایی که میل داشتند حقیقت شوند.

دور و بر ساعت چهار صبح بود...

از پشت درِ چوبیِ نم گرفته­ ای به بیرون نگاه گردم. صدای راه رفتن کاروان خسته ­ای به گوشم می­رسید. یک ارابۀ چوبی که چهار خوکِ سیاه رنگ آن را می­کشیدند. بوی تعفن ماتحت خوک­ها وقتی از جلوی در رد می­شدند شدیدتر بود و با دورتر شدنشان، ردِ بویی محو شد.

سنگفرش خیابان خیس بود، تداعی قرن هفدهم را می­کرد؛ خودم و مهدی را در کشوری بیگانه یافته بودم.