دور و بر ساعت چهار صبح بود...
از پشت درِ چوبیِ نم گرفته ای به بیرون نگاه گردم. صدای راه رفتن کاروان خسته ای به گوشم میرسید. یک ارابۀ چوبی که چهار خوکِ سیاه رنگ آن را میکشیدند. بوی تعفن ماتحت خوکها وقتی از جلوی در رد میشدند شدیدتر بود و با دورتر شدنشان، ردِ بویی محو شد.
سنگفرش خیابان خیس بود، تداعی قرن هفدهم را میکرد؛ خودم و مهدی را در کشوری بیگانه یافته بودم.