بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.


تمام

روزهای پایانی دهۀ بیستم عمرم بود که متوجه شدم عصر جدیدی در حال پیدایش است. من دختری سرتق، کم­تجربه، بلندپرواز و احساساتی­ای بودم که تا همین چند وقت پیش، شاید همچنان در حال حاضر و یا احتمالا در پیش رو غیر از غُرولند کردن و انگشت اتهام به سوی این و آن نشانه رفتن کار دیگه­ای نمی­کردم.

اگر نخواهم خیلی در حق خودم بی­انصافی کرده باشم باید بگویم که فعالیت­های متعدد و کم­­وبیش تلاش­­هایی نیز می­­کردم اما مدتی نگذشته از شروع کارها با یک رشته از غُر و غم و غمزه، تیشه به ریشۀ تصمیماتم می­­­زدم و ناکامی­­ها را نثار خودم  می­­کردم و آمال­­ها را حواله گور.

یک بار دیگر نور امید را دلم روشن کردم. با اشتیاق و با احساس خستگی از این وضعیت، دهه سوم زندگی­­ام را آغاز کردم.

دختری طن­ناز با چمشانی روشن و تُن صدایی گرم که حدود سی و چهار-پنج ساله نشان می­­داد، به من گفت: برای یک زن، سی سالگی، سن جا افتادگی است. من با شنیدن این حرف کوه قند با خامۀ لطیفی در قلبم آب شد. تصمیم گرفتم ده روز پایانی بیست­­و­نه سالگی­­ام را بنویسم، هیجان زده وبلاگی ایجاد کردم و بی­­صبرانه به انتظار روز موعود نشستم. هفدهمِ آذر ماهِ هزار و­ سیصد و نود هفت.

روز که تمام شد شعله فروزندۀ قلب و مغز من نیز دود شد و به مدت دو ماه­­و­­نیم همه را فراموش کردم تا امروز که شنیدم، آبراهام مزلو: کسی که چکش در دستش دارد همه چیز را به شکل میخ می­­بیند.

بار دیگر تصمیم گرفتم ابزارم را تغییر دهم؛ و این بار نوشتن را انتخاب کردم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی