تمام
روزهای پایانی دهۀ بیستم عمرم بود که متوجه شدم عصر جدیدی در حال پیدایش است. من دختری سرتق، کمتجربه، بلندپرواز و احساساتیای بودم که تا همین چند وقت پیش، شاید همچنان در حال حاضر و یا احتمالا در پیش رو غیر از غُرولند کردن و انگشت اتهام به سوی این و آن نشانه رفتن کار دیگهای نمیکردم.
اگر نخواهم خیلی در حق خودم بیانصافی کرده باشم باید بگویم که فعالیتهای متعدد و کموبیش تلاشهایی نیز میکردم اما مدتی نگذشته از شروع کارها با یک رشته از غُر و غم و غمزه، تیشه به ریشۀ تصمیماتم میزدم و ناکامیها را نثار خودم میکردم و آمالها را حواله گور.
یک بار دیگر نور امید را دلم روشن کردم. با اشتیاق و با احساس خستگی از این وضعیت، دهه سوم زندگیام را آغاز کردم.
دختری طنناز با چمشانی روشن و تُن صدایی گرم که حدود سی و چهار-پنج ساله نشان میداد، به من گفت: برای یک زن، سی سالگی، سن جا افتادگی است. من با شنیدن این حرف کوه قند با خامۀ لطیفی در قلبم آب شد. تصمیم گرفتم ده روز پایانی بیستونه سالگیام را بنویسم، هیجان زده وبلاگی ایجاد کردم و بیصبرانه به انتظار روز موعود نشستم. هفدهمِ آذر ماهِ هزار و سیصد و نود هفت.
روز که تمام شد شعله فروزندۀ قلب و مغز من نیز دود شد و به مدت دو ماهونیم همه را فراموش کردم تا امروز که شنیدم، آبراهام مزلو: کسی که چکش در دستش دارد همه چیز را به شکل میخ میبیند.
بار دیگر تصمیم گرفتم ابزارم را تغییر دهم؛ و این بار نوشتن را انتخاب کردم.