دالان بهشت
دالان بهشت
دیروز از سفر برگشتم. اولین باری بود که گیلان رفته بودم. امروز اما بدون انگیزه به محل کار رفتم. محلی دورتر از خانه که از وسط ادارات مندرآوردیِ دولتی میگذشت.
فکر کردن به تحصیل در رشتهای شبیه به مستندسازی در کشوری شاید آلمان، آتشی در قلبم روشن میکرد. آتشی کم فروغ. نیرویی به دستانم میداد و دوباره خاموش میشد.
از دیشب آشوب بودم، تلاطمی در بدنم بود. مثل کسانی که شصت سال از عمرشان میگذرد و حسرت گذشته را میخورند، سری تکان میدادم، انگار که خیلی دیر شده بود. عذاب وجدان سر تا پای وجودم را گرفته بود.
چهار سال پیش حقیقتی را از سر ترس و نجابت (هردو باهم) بروز ندادم و دیشب فهمیدم این بدترین دروغی بود که به خودم گفتهام. من از نجابت، حقیقت را پنهان نکرده بودم! این عدم روراستیای بود که عمدا چشم از آن پوشیدم، فکرش را در ذهنم پراکنده کردم و خطای خودم را نپذیرفتم. باورم نمیشد که چهار سال با خودم صادق نبودم اما نقش آن را خوب برای خودم بازی کردم. چه بسا حقیقتهایی که در سالهای دورتر نیز از خودم پوشاندم.
حالا ست که معنی صداقت را میفهمم. اصلا صداقت تنها بیان حقیقت آنچه اتفاق افتاده است نیست. تو این سفر متوجه شدم، خیانتی که از روی عدم آموزش و راهنماییِ درست، پیشه ی راهِ من شده، چطور در تمام لایههای زندگی من نفوذ کرده و رفتار من را شکل داده.
حالا دیدنِ وضعِ بیرونیِ این ریشه برایم آسان است. وقتی با کسانی نشست و برخاست میکنم که حداقل با خودشان صادقاند، یاد میگیرم که لازم نیست صداقت را در حضور دیگران داشت؛ باید خود را به حقیقت بینی و دیدنِ واقعیت عادت داد. بعد از آن، رفتارِ اجتماعیایست که شکل میگیرد و فرهنگمند و بیفرهنگ متمایز میشوند.
میخواهم با خودم صادق باشم.
پ.ن: عکس این متن را همین دو روز پیش، گوشه و کنار رشت گرفتم. برای من شبیه عکس
The walk to the paradise garden بود، از W.Eugene Smith.
تازشم خیلی قشنگ نوشتی. بازم دلم خواست