لباس عروسی پوشیده بودم که بالاپوشش را پایین داده بودم و دامنم را بالا، همسر یا مردی که احتمالا نسبتی با آن داشتم به من نگاه میکرد، ولی جذب من نمیشد. از من خواست لباس را دربیاورم گفت اگر بیاید و ببیند لباس عروسش را پوشیدهای ناراحت میشود. مردِ من بود ولی گویا همسر جدیدی گرفته بود و دیگر مرد من نبود. من و چند دختر دیگر آنجا بودیم. لباس عروس را درآوردم. ماشین لباسشوییام هم در همین خانه بود. انگار خانه، خانۀ من بود ولی کمی پُر نور تر و دلبازتر از خانۀ فعلیم. دختری از در وارد شد که نمیشناختمش. صاحب لباس عروس بود. خوشحال بود. من و بقیه دخترا به اتاق دیگری رفتیم. مدام از خودم و بقیه میپرسیدم اسم دوست پسر قبلی من چی بود؟ هیچی یادم نمیآمد. چهرهاش هم در ذهن نداشتم.
صحنه بعد من و بقیه دخترا و مردی که دیگر مال من نبود، دُمِ گربهای سیاه سفید با موهای بلند را به آرامی از بدنش جدا کردیم، گربه اولش جیغ میزد. من فکر نمیکردم تاب بیاورد، ولی به راحتی و بدون خونریزی جدا شد و رفت.