با یک پیژامه کوتاه چهارخونه بدون روسری و یه پتو مسافرتی رفتم سمت میدان هفت تیر، با پسری قرار داشتم که میخواست کاری به من یاد بدهد یا کاری را با هم انجام بدیم، عصر یه روز تعطیل بود خیابونها و پاساژها بسته بودند. از خودم میپرسیدم مردم که آمدند چطور بدون روسری برگردم؟. تو این فکر بودم که داخل پاساژی رفتم، پتو مسافرتی هم دستم بود. پاساژ ظاهرا تعطیل بود ولی مردمی که برای رفتن به دکتر آمده بودند، در طبقات رفت و آمد میکردند. دو خانم پیر با من طبقات را بالا پایین میکردند. یکی چشمانش نابینا بود، لبه چادرش که کنار میرفت چشمهایش را میدیدم، خاکستری یکدست بود. آن یکی نیز، یکی از چشمانش نابینا بود. دنبال دکتر چشم پزشک بودند. من به طبقهای رفتم که مفروش بود انگار همه نماز میخواندند. منکه رسیدم مراسم نماز تمام شده بود و درحال پراکنده شدن بودند. جلوی درگاهی که کفشها را در میآوردند دوستانم رادیدم، نمیشناختمشان حتی صورتشان را هم نمیدیدم، فقط حس میکردم که دوستانم هستند، آنها از دیدن من خوشحال شده بودند و ذوقزدۀ رفتارهای ناهنجار من بودند. از اینکه با پیژامه بیرون آمده بودم میخندیدن و من برای مطمئن شدن خودم میپرسیدم: بد نیست اینطوری بیرون آمدم؟ همه میگفتن نه. نگاهی به پاهام انداختم دیدیم پیژامه دیگر کوتاه نیست. برگشتم. بعضی خانمها با چادر های سفید روی فرشها نشسته بودند من دنبال جای خالی چشم چشم میکردم، خانمی کنار دستش، که یک کتاب نُت و ادامۀ چادرش بود را جمع کرد تا من بنشینم. نشستم و دفتر و دستکم را پهن کردم، همان موقع برای اجابت مزاج بلند شدم، از متصدی اونجا که دختری تازه جوان بود خواستم مراقب وسایلم باشد، از در بیرون رفتم و فضا عوض شد. محوطهای مسطح و ساده فقط سکوهای تودرتو داشت. مسعود روز افزون بود، خواهرم آذر و برادرم حامد. یک هلکوپر کوچک با کنترل از راه دور در حال پرواز بود. مسعود سرگرم آن بود. حامد و آذر هم هلکوپتر دیگری داشتند، حامد شبیه دروان دبیرستانش شده بود. آنها کاری به کار من نداشتند. صحنه عوض شد و آدم کوچولوهایی را دیدم که مشغول مصائب و مشکلات خودشان بودند. اتفاقاتی که برایشان میافتاد، الان برایم گنگ و نامفهوم است. صحنه آخر مبارزه یک پدر و مادر آدم کوچولو بود که میخواستند انتقام خودشان را از نوار غلاته و عاملای اون که باعث شده بودند بچه هایشان به سنگ تبدیل شوند بگیرند. به همدیگه قول میدادند که این کار را بکنند. گویا بچهها با میل خودشان سنگ شده بودند. روی نوار غلاته پر بود از سنگهای جورواجور، بچههای سنگ شده هم با لبخندی به سنگ تبدیل شده بودند. به درگاهی نزدیک میشدند که دو آدم کوتوله خمیری بالای آن بود. یکی به آن یکی با حالتی وحشت زده هشدار داد که دو نفر هنوز سنگ نشدند....