بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

۴ مطلب با موضوع «30 سالگی» ثبت شده است

 

دالان بهشت

 

دیروز از سفر برگشتم. اولین باری بود که گیلان رفته بودم. امروز اما بدون انگیزه به محل کار رفتم. محلی دورتر از خانه که از وسط ادارات من‌درآوردیِ دولتی می‌گذشت.

فکر کردن به تحصیل در رشته‌ای شبیه به مستندسازی در کشوری شاید آلمان، آتشی در قلبم روشن می‌کرد. آتشی کم فروغ. نیرویی به دستانم می‌داد و دوباره خاموش می‌شد.

از دیشب آشوب بودم، تلاطمی در بدنم بود. مثل کسانی که شصت سال از عمرشان می‌گذرد و حسرت گذشته را می‌خورند، سری تکان می‌دادم، انگار که خیلی دیر شده بود. عذاب وجدان سر تا پای وجودم را گرفته بود.

چهار سال پیش حقیقتی را از سر ترس و نجابت (هردو باهم) بروز ندادم و دیشب فهمیدم این بدترین دروغی بود که به خودم گفته‌ام. من از نجابت، حقیقت را پنهان نکرده بودم! این عدم روراستی‌ای بود که عمدا چشم از آن پوشیدم، فکرش را در ذهنم پراکنده کردم و خطای خودم را نپذیرفتم. باورم نمی‌شد که چهار سال با خودم صادق نبودم اما نقش آن را خوب برای خودم بازی کردم. چه بسا حقیقت‌هایی که در سال‌های دورتر نیز از خودم پوشاندم.

حالا ست که معنی صداقت را می‌فهمم. اصلا صداقت تنها بیان حقیقت آنچه اتفاق افتاده است نیست. تو این سفر متوجه شدم، خیانتی که از روی عدم آموزش و راهنماییِ درست، پیشه ی راهِ من شده، چطور در تمام لایه‌های زندگی من نفوذ کرده و رفتار من را شکل داده.

حالا دیدنِ وضعِ بیرونیِ این ریشه برایم آسان است. وقتی با کسانی نشست و برخاست می‌کنم که حداقل با خودشان صادق‌اند، یاد می‌گیرم که لازم نیست صداقت را در حضور دیگران داشت؛ باید خود را به حقیقت بینی و دیدنِ واقعیت عادت داد. بعد از آن، رفتارِ اجتماعی‌ای‌ست که شکل می‌گیرد و فرهنگ‌مند و بی‌فرهنگ متمایز می‌شوند.

می‌خواهم با خودم صادق باشم.

 

پ.ن: عکس این متن را همین دو روز پیش، گوشه و کنار رشت گرفتم. برای من شبیه عکس

The walk to the paradise garden    بود، از W.Eugene Smith.



قانون‌گذار یک:


دکتری که برای کمرم پیشش رفته بودم گفت: کمرت با وجود اینکه یه مشکل مادرزادی داره ـ که من از توضیحاتِ چگونگیِ این مشکل مادرزادی سر در نیاورم ـ در کل مشکلِ جدی‌ای نداره. فقط گفت مدام باید ورزش کنی البته بیشتر نرمش.

 تو فاصله زمانی که منتظر ورود دکتر صدیقی به اتاقِ فیزیوتراپی بودم، به پوستری خیره شده بودم. پوستری که روی دیوار نصب بود، سیستم ماهیچه‌ها رو نشون می‌د‌اد.

با دقت همه ماهیچه‌ها رو برای چند بار نگاه کردم. از شروع اتصال‌شون تا انتها. به نحوه‌ی رنگ‌گذاری و خامی‌ای که در طراحی پنجه‌ی پا بود. پایینِ پوستر یه امضا بود، امضای نقاش؛ ولی اول امضا کلمه «دکتر» رو نوشته بود. قریب به یقین دکتری بود که برای ترسیمِ ماهیچه‌ها نقاشی رو یاد گرفته بود. همزمان فکرهایی اومد سراغم. فکرها خیلی ربطی به ماهیچه‌ها نداشت ولی شاید دیدن خط‌های موازیِ بافت ماهیچه به ذهن من نظمی داد. فکرهایی از این قبیل که باید برای خودم قوانینی وضع کنم و عقایدی داشته باشم. با دیدن اون پوستر ذهنم درگیر این جمله‌ها شده بود:

تو آدم با هوشی هستی (احتمالا به این باید ایمان می‌داشتم)، مشتت را پیش کسی باز نکن (قانون) و حرفِ هستی، دوستِ گیاه‌خوارم توی سرم تکرار شد؛ هستی سر سفره‌ی شام با تعجب زیاد ازم پرسید: این گوشته!؟

احساس کردم من هم به قوانینی نیاز دارم. این جمله‌ها را توی نُت گوشیم یادداشت کردم: تو زندگیت یه سری قانون بذار، به یه سری چیزها عقیده داشته باش، به یک سری چیزها عادت کن، به همه سوالات جواب نده، به وقت جواب دادن، یه نفس عمیق بکش و بین سوال و جواب تا می‌تونی فاصله بنداز.

این شد که به قانون گذاشتن برای خودم فکر کردم. نمی‌دونم می‌تونم سر سپرده بشم یا نه ولی قاعدتاً این قوانین ناشی از سرخوردگی‌هایی بوده که در عمل نادیده گرفتن این موارد، شامل حالم شده:

حالا با کمی تعجیل اولین چیزهایی که به عنوان قانون به ذهنم می‌رسید رو لیست کردم:

1.     در زندگی همیشه باید راست گفت و جایی که نمیشه راستش را نگفت، مسلماً نیازی به گفتن اصل ماجرا نیست.

2.     کاری که بهت سپرده می‌شود رو تا انتها و با دقت انجام بده.

3.     جزئیات فکرت رو بنویس. هر چیزی که در ذهنت می‌گذره.

4.     نرمش و پیاده روی رو تا اونجا که ممکنه هر روز انجام بده.

5.     الکل بیشتر از پنجاه درصد نخور.

6.     مشتت رو پیش کسی باز نکن.

7.     توضیح جزئیات برای دیگران و حتی پدر و مادرت رو هم بی‌خیال شو.

8.     همیشه یک ابهامی در گفته‌هات داشته باش و سعی نکن شفاف‌سازی کنی.

9.     صبور باش و بین جواب دادن به سوال‌ها فاصله بنداز.

10.                         قبل از انجام هر کاری با دقت به همه زوایای اون فکر کن.

احتمال این هست که حس همپوشانی بین موارد احساس بشه ولی این‌احتیاج به ویرایش و دوباره نویسی دارند یه کمی شرح و بسطِ با مثال! برای همین اسم این نوشته رو «قانون‌گذار یک» می‌ذارم تا بتونم به مرور به اصل قضیه نزدیک بشم.


سال پیش، شاید کمی بیشتر بود که با حامد برای عکاسی، سمت سعادت آباد چرخ میزدیم. سوژه من بودم و کمانچه‍‍ای که هنوز قادر به بیرون کشیدن صدایش نبودم. نم نم ژستکی میگرفتم. خیلی حال و حوصله نداشتم. روزهایی بود که منگ و بیهویت بودم، روزهایی که کوتاه نبودند. حامد، مثل مهدی، نقُ نوقِ تجربیات از سر گذشتۀ زندگیاش را سر من خالی میکرد و منم هم به حرفهایش فکر میکردم و من را از آرزوهایم منع میکرد. به بالای پارک رسیدیم. محوطهای که برج میلاد در یک کیلومتری ما دیده میشد. جریانِ لاینقطعِ بحث ما به سوی روزگار قبل از مهاجرتم به تهران، سرازیر شد. به حامد گفتم قبل از این تهران برایم دستنایافتنی بود سالها پیش با شوق به اینجا میآمدم همه چیز برایم رنگ دیگری داشت، خودم شخص دیگری میشدم و با احساس کمبود و تهی شدن، تهران را ترک میکردم. اما حالا چیزی را نمیبینم روزها مثل هم است. مهاجرت در من تغییری ایجاد نکرد، فکر میکردم بیشتر از قبل معنای زندگی را خواهم فهمید. اما حالا حساب روز و شبم از دست در رفته. خیابانها، مردم، مغازهها همه مثل شهر خودم هستند. حین این همین حرف و حدیثها بود که حامد عکس بالارا گرفت.

امروز 29 اسفند 97، کتاب «درسهای فروید برای زندگی» را میخواندم. با این که دو سال پیش این کتاب را خریداری کرده بودم اما میلی به خواندنش نداشتم چون کتابهایی با این اسم و رسم را بیهوده میدانم اما با این حال اسم «صالح نجفی» به عنوان مترجم دلیل بر متقاعد شدنم شد. درس اول این کتاب راجع به ویران کردن موفقیتها به دست خویشتن است. «برت کار» نویسنده این کتاب از قول فروید نمونههایی از این دست نقل میکند که بعد از بدست آوردن موفقیت چشمگیری زندگی خود را به باد فنا دادهاند. وی عنوان میکند: با این که روانرنجوری و حالت افسردگی به علت سرخوردگی ناشی از دست نیافتن به آرزوها و محرومیت (به طور نسبی) ایجاد میشود، کامیابی نیز در برخی حالت روانرنجوری را ایجاد میکند. فروید توضیح میدهد که سرخوردگی از عامل بیرونی جایش را به سرخوردگی از عامل درونی میدهد. یعنی شخص خودش را لایق این فائق آمدن نمیبیند و درواقع شخص از این قائده پیروی میکند که «آنقدر عالی که نمیتواند حقیقت داشته باشد» به این ترتیب دستاوردش به نوعی از بین میرود.

با خواند این قسمت از کتاب بود که یاد خاطرۀ بالا افتادم. اتفاقی که برای من افتاد به این ترتیب بود: من بعد از مدتها تلاش و زحمت برای مهاجرت به تهران سرانجام این کار را کردم، حتی یادم میآید یک ماه از آمدنم که گذشت، بسیار خوشحال و شعفناک بودم که توانستهام یک ماه تنها زندگی کنم. این هدف که به آرزوهایم پیوند خورده بود آنقدر دور و بزرگ شده بود که وقتی به آن دست پیدا کردم «خود را لایق آن نداستم». دومین آرزوی من قبول شدن در رشته پژوهشهنر در یکی از دانشگاههای تهران بود. بعد از مهاجرتم، کارشناسی ارشد پژوهشهنر در یکی از دانشگاه دولتی تهران قبول شدم، این دو آرزو به حقیقت پیوست اما نتیجه این شد که من مدام به خود سرکوب میزدم. به وقوع پیوستنه این دو آرزو در من ناچیز شده بود و باعث شد اعتماد به نفس من پایین بیاید. با اینکه میشنیدم که میگفتند: «تو رفتی تهران زندگی کردی، دانشگاه قبول شدی و درس میخوانی، و اینها خود موفقیتند....» (نقل از دوستان و تعدادی از روانشناسانی که به آنها مراجعه کرده بودم) اما من افسرده و ناامید شده بودم. دانشگاهی که برای قبول شدنش سالها تلاش کردم را رها کردم و با یک جلسه دفاع تلخ آن را به پایان رساندم. روز دفاع پایاننامه، یعنی بعد از گذشت حدودا سه سال و نیم از مهاجرتم متوجه شدم با خودم چه کردم.

حرف فروید در این تجربۀ من خوب مینشیند. شاید من هم موفقیت بدست آمده را لایق خودم نمیدیدم یا آنقدر اینهارا بزرگ کرده بودم که رسیدن به آنها، عمل بعیدی به نظر میرسید و مرا اینگونه از پا درآورده بود. فروید تجربهای مشابه از خود نقل میکند: روزی به اتفاق برادرش به آتن رفته بود. بر فراز آکروپلیس احساس ناخوشایندی میکند، روزهای مدرسهاش را به یاد میآورد، از چه کوچههایی باید گذر میکردند تا به مدرسه میرفتند اما حالا در آتن هستند، این حس مثل حس پهلانی بود که کارهای بعیدی انجام داده باشد... فروید ادامه میدهد: حس سرخوردگیای که در این چنین لحظه احساس میشود ریشه در رابطه پدر و فرزندی دارد. پدری که همیشه در کودکیِ فرزندش، برتر بوده، یعنی جوانیِ پدر، ثروت و یا چیزهای دیگر پدر را در موقعیت بالاتری قرار میداده است حالا همان ویژگیها فرزند را در موقعیت برتر از پدر قرار میدهد، و این نارضایتی پس از کسب موفقیت ناشی از این احساس درونی است. شخص خود را گناهبار میداند که برتر از پدر شده و ناخودآگاه این موفقیت را لایق خویش نمیبیند.


تمام

روزهای پایانی دهۀ بیستم عمرم بود که متوجه شدم عصر جدیدی در حال پیدایش است. من دختری سرتق، کم­تجربه، بلندپرواز و احساساتی­ای بودم که تا همین چند وقت پیش، شاید همچنان در حال حاضر و یا احتمالا در پیش رو غیر از غُرولند کردن و انگشت اتهام به سوی این و آن نشانه رفتن کار دیگه­ای نمی­کردم.

اگر نخواهم خیلی در حق خودم بی­انصافی کرده باشم باید بگویم که فعالیت­های متعدد و کم­­وبیش تلاش­­هایی نیز می­­کردم اما مدتی نگذشته از شروع کارها با یک رشته از غُر و غم و غمزه، تیشه به ریشۀ تصمیماتم می­­­زدم و ناکامی­­ها را نثار خودم  می­­کردم و آمال­­ها را حواله گور.

یک بار دیگر نور امید را دلم روشن کردم. با اشتیاق و با احساس خستگی از این وضعیت، دهه سوم زندگی­­ام را آغاز کردم.

دختری طن­ناز با چمشانی روشن و تُن صدایی گرم که حدود سی و چهار-پنج ساله نشان می­­داد، به من گفت: برای یک زن، سی سالگی، سن جا افتادگی است. من با شنیدن این حرف کوه قند با خامۀ لطیفی در قلبم آب شد. تصمیم گرفتم ده روز پایانی بیست­­و­نه سالگی­­ام را بنویسم، هیجان زده وبلاگی ایجاد کردم و بی­­صبرانه به انتظار روز موعود نشستم. هفدهمِ آذر ماهِ هزار و­ سیصد و نود هفت.

روز که تمام شد شعله فروزندۀ قلب و مغز من نیز دود شد و به مدت دو ماه­­و­­نیم همه را فراموش کردم تا امروز که شنیدم، آبراهام مزلو: کسی که چکش در دستش دارد همه چیز را به شکل میخ می­­بیند.

بار دیگر تصمیم گرفتم ابزارم را تغییر دهم؛ و این بار نوشتن را انتخاب کردم.