بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

نام غلامحسین ساعدی را اولین بار از دوستی شنیدم که به پاریس رفته بود و عکسی با سنگ قبر ساعدی برایم فرستاده بود. چند سال بعد یعنی همین دوسال اخیر، زندگی‌نامه‌هایی از ادیبان و هنرمندان برای آماده‌سازی به من داده شد، از جمله زندگی‌نامه غلامحسین ساعدی. بعد از آن در محافل دوستان تعریف نثر و تفکر او را شنیدم. روزی هم رئیسم از خاطراتش با او برایم گفت. فایلی به اسم «تاریخ شفاهی» به دستم رسید که مصاحبه‌هایی با روشنفکران دهه چهل شمسی بود، مصاحبه ای با ساعدی. همین‌ها مرا شیفته ساعدی کرد. همچنان کتابی از او نخوانده بودم تا نمایشگاه کتاب سال نود و هشت. بی هدف به غرفه نشر نگاه رفتم و آنجا دوستی را دیدم که زمستان‌ها‌ بعد از تمام شدن کار به «مرکز تبادل کتاب» در خیابان برادران مظفر سری می‌زد. آن روز پشت پیشخوانی که کتاب‌های ساعدی ردیف چیده شده بودند، نشسته بود. با هیجان از او خواستم که دوتا از کتاب‌های ساعدی را معرفی کند تا بخرم. نسخه‌ای پیچید و در تکه کاغذی نوشت اول رمان «عزاداران بَیَل» را می‌خوانی بعد فیلم «باد جنِ» ابراهیم گلستان را می‌بینی و بعد رمان «ترس و لرز». گرفتم و آمدم. کتاب را باز کردم و خواندم. بعد از گذشت پنجاه - شصت صفحه آنچنان از خواندن دلزده بودم که نشستم و برخاستم گفتم بهتر است حرف‌های ساعدی را گوش کنید، این رمانش را حداقل نخوانید. با زور و فقط به خاطر اینکه کتابِ زخم خورده‌ای به باقی کتاب‌های نصف و نیمه خوانده، اضافه نشود ادامه دادم. در یک جمله می‌توانم بگویم دیگر هرگز آن کتاب را نخواهم خواند ولی دوستداران ادبیات معاصر ایران یک بار باید آن را بخوانند.

 

 

کتاب «عزاداران بَیَل» مجموعه هشت داستان کوتاه از ماجراهای اغلب فلاکت‌بارِ مردم یک روستا به نام بَیَل است. چاپ اول کتاب مربوط به سال 1343 است. جایی خوانده بودم که تِم اصلی این رمان، مرگ است. ولی از نظر من این گونه نیست. ساعدی هوشمندانه ماجراهای مردم روستایی را از ابتدا تا انتهای کتاب با یک کوته‌نگریِ جمعی پیش می‌برد. به قسمت های پایانی کتاب که می‌رسیدم از ثابت نگه داشتن این سطح در نوشتنِ رمان شگفت‌زده شده بودم. روایتی یکنواخت با موضوعاتی که حکم تلنگر به آب راکد داشتند. وقتی به داستان‌های پنج و شش رسیدم، احساس کردم ساعدی خالص‌ترین فرم یک اجتماع بدون فکر را در کلام گنجانده است.

 

 

ساعدی از اعضای اصلی «کانون نویسندگان» بود. از آثار همراهان او در این کانون تنها فیلمهایی از بهرام بیضایی دیده‌ام و قطعاتی شعر هم از شاملو خوانده‌ام. با این حال نزدیکی فضای فکری این اعضا را در آثارشان می‌توان دید و آن، استفاده از ظرافت‌های روزمرگی است. فیلم «گاو»، ساخته داریوش مهرجویی نیز با فیلمنامه‌ای براساس داستان چهارم این کتاب ساخته شده است.

 

 

وقتی کتاب تمام شد لذتم را از ادبیاتی که روزها مایه رنج من شده بود، بردم.

 

 

 

 

 

رمان عزاداران بَیَل

 

 

نوشته غلامحسین ساعدی

 

 

نشر نگاه

 

 

 

 

 

گزیده‌ای از متن:

 

 

پاپاخ برگشت و با سرعت دوید طرف بَیَل. عباس و خاتون آبادی کنار به کنار هم راه افتادند. به بَیَل که رسیدند، آفتاب غروب کرده بود. سگ‌های بَیَل ردیف شده بودند روی دیوار باغ اربابی، و جلوتر از همه پاپاخ. «خاتون آبادی» که ردیف سگ‌ها را گوش تا گوش نشسته دید، ایستاد و با ترس نگاهشان کرد.

 

 

عباس گفت: «بیا، کاری باهات ندارن.»

 

 

خاتون آبادی کنار عباس وارد ده شد. سر کوچه که رسیدند. بز سیاه اسلام آمد جلو و با دقت تازه وارد را نگاه کرد.

 

 

عباس و خاتون آبادی رفتند کنار استخر و رسیدند جلو خانه‌ی باباعلی که مردها جمع شده بودند دور هم و گپ می‌زدند.

 

 

مشدی‌بابا که روی تل هیزم‌ها نشسته بود، تا عباس را دید گفت: «مشدعباس آمد.»

 

 

مردها برگشتند و نگاهش کردند.

 

 

مشدی‌جبار گفت: «این یکی رو نگاه کنین.»

 

 

موسرخه گفت: «سگه رو، سگه رو!»

 

 

...

 

 

 



قانون‌گذار یک:


دکتری که برای کمرم پیشش رفته بودم گفت: کمرت با وجود اینکه یه مشکل مادرزادی داره ـ که من از توضیحاتِ چگونگیِ این مشکل مادرزادی سر در نیاورم ـ در کل مشکلِ جدی‌ای نداره. فقط گفت مدام باید ورزش کنی البته بیشتر نرمش.

 تو فاصله زمانی که منتظر ورود دکتر صدیقی به اتاقِ فیزیوتراپی بودم، به پوستری خیره شده بودم. پوستری که روی دیوار نصب بود، سیستم ماهیچه‌ها رو نشون می‌د‌اد.

با دقت همه ماهیچه‌ها رو برای چند بار نگاه کردم. از شروع اتصال‌شون تا انتها. به نحوه‌ی رنگ‌گذاری و خامی‌ای که در طراحی پنجه‌ی پا بود. پایینِ پوستر یه امضا بود، امضای نقاش؛ ولی اول امضا کلمه «دکتر» رو نوشته بود. قریب به یقین دکتری بود که برای ترسیمِ ماهیچه‌ها نقاشی رو یاد گرفته بود. همزمان فکرهایی اومد سراغم. فکرها خیلی ربطی به ماهیچه‌ها نداشت ولی شاید دیدن خط‌های موازیِ بافت ماهیچه به ذهن من نظمی داد. فکرهایی از این قبیل که باید برای خودم قوانینی وضع کنم و عقایدی داشته باشم. با دیدن اون پوستر ذهنم درگیر این جمله‌ها شده بود:

تو آدم با هوشی هستی (احتمالا به این باید ایمان می‌داشتم)، مشتت را پیش کسی باز نکن (قانون) و حرفِ هستی، دوستِ گیاه‌خوارم توی سرم تکرار شد؛ هستی سر سفره‌ی شام با تعجب زیاد ازم پرسید: این گوشته!؟

احساس کردم من هم به قوانینی نیاز دارم. این جمله‌ها را توی نُت گوشیم یادداشت کردم: تو زندگیت یه سری قانون بذار، به یه سری چیزها عقیده داشته باش، به یک سری چیزها عادت کن، به همه سوالات جواب نده، به وقت جواب دادن، یه نفس عمیق بکش و بین سوال و جواب تا می‌تونی فاصله بنداز.

این شد که به قانون گذاشتن برای خودم فکر کردم. نمی‌دونم می‌تونم سر سپرده بشم یا نه ولی قاعدتاً این قوانین ناشی از سرخوردگی‌هایی بوده که در عمل نادیده گرفتن این موارد، شامل حالم شده:

حالا با کمی تعجیل اولین چیزهایی که به عنوان قانون به ذهنم می‌رسید رو لیست کردم:

1.     در زندگی همیشه باید راست گفت و جایی که نمیشه راستش را نگفت، مسلماً نیازی به گفتن اصل ماجرا نیست.

2.     کاری که بهت سپرده می‌شود رو تا انتها و با دقت انجام بده.

3.     جزئیات فکرت رو بنویس. هر چیزی که در ذهنت می‌گذره.

4.     نرمش و پیاده روی رو تا اونجا که ممکنه هر روز انجام بده.

5.     الکل بیشتر از پنجاه درصد نخور.

6.     مشتت رو پیش کسی باز نکن.

7.     توضیح جزئیات برای دیگران و حتی پدر و مادرت رو هم بی‌خیال شو.

8.     همیشه یک ابهامی در گفته‌هات داشته باش و سعی نکن شفاف‌سازی کنی.

9.     صبور باش و بین جواب دادن به سوال‌ها فاصله بنداز.

10.                         قبل از انجام هر کاری با دقت به همه زوایای اون فکر کن.

احتمال این هست که حس همپوشانی بین موارد احساس بشه ولی این‌احتیاج به ویرایش و دوباره نویسی دارند یه کمی شرح و بسطِ با مثال! برای همین اسم این نوشته رو «قانون‌گذار یک» می‌ذارم تا بتونم به مرور به اصل قضیه نزدیک بشم.