بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

بایگانی تجارب زندگی

این کسی که می نویسد نه آن کسی است که می زییَد، آدمی با خودش بیگانه تر از دیگری است.

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

لباس عروسی پوشیده بودم که بالاپوشش را پایین داده بودم و دامنم را بالا، همسر یا مردی که احتمالا نسبتی با آن داشتم به من نگاه میکرد، ولی جذب من نمیشد. از من خواست لباس را دربیاورم گفت اگر بیاید و ببیند لباس عروسش را پوشیدهای ناراحت میشود. مردِ من بود ولی گویا همسر جدیدی گرفته بود و دیگر مرد من نبود. من و چند دختر دیگر آنجا بودیم. لباس عروس را درآوردم. ماشین لباسشوییام هم در همین خانه بود. انگار خانه، خانۀ من بود ولی کمی پُر نور تر و دلبازتر از خانۀ فعلیم. دختری از در وارد شد که نمیشناختمش. صاحب لباس عروس بود. خوشحال بود. من و بقیه دخترا به اتاق دیگری رفتیم. مدام از خودم و بقیه میپرسیدم اسم دوست پسر قبلی من چی بود؟ هیچی یادم نمیآمد. چهرهاش هم در ذهن نداشتم.

صحنه بعد من و بقیه دخترا و مردی که دیگر مال من نبود، دُمِ گربهای سیاه سفید با موهای بلند را به آرامی از بدنش جدا کردیم، گربه اولش جیغ میزد. من فکر نمیکردم تاب بیاورد، ولی به راحتی و بدون خونریزی جدا شد و رفت.

با یک پیژامه کوتاه چهارخونه بدون روسری و یه پتو مسافرتی رفتم سمت میدان هفت تیر، با پسری قرار داشتم که میخواست کاری به من یاد بدهد یا کاری را با هم انجام بدیم، عصر یه روز تعطیل بود خیابونها و پاساژها بسته بودند. از خودم میپرسیدم مردم که آمدند چطور بدون روسری برگردم؟. تو این فکر بودم که داخل پاساژی رفتم، پتو مسافرتی هم دستم بود. پاساژ ظاهرا تعطیل بود ولی مردمی که برای رفتن به دکتر آمده بودند، در طبقات رفت و آمد میکردند. دو خانم پیر با من طبقات را بالا پایین میکردند. یکی چشمانش نابینا بود، لبه چادرش که کنار میرفت چشمهایش را میدیدم، خاکستری یکدست بود. آن یکی نیز، یکی از چشمانش نابینا بود. دنبال دکتر چشم پزشک بودند. من به طبقهای رفتم که مفروش بود انگار همه نماز میخواندند. منکه رسیدم مراسم نماز تمام شده بود و درحال پراکنده شدن بودند. جلوی درگاهی که کفشها را در میآوردند دوستانم رادیدم، نمیشناختمشان حتی صورتشان را هم نمیدیدم، فقط حس میکردم که دوستانم هستند، آنها از دیدن من خوشحال شده بودند و ذوقزدۀ رفتارهای ناهنجار من بودند. از اینکه با پیژامه بیرون آمده بودم میخندیدن و من برای مطمئن شدن خودم میپرسیدم: بد نیست اینطوری بیرون آمدم؟ همه میگفتن نه. نگاهی به پاهام انداختم دیدیم پیژامه دیگر کوتاه نیست. برگشتم. بعضی خانمها با چادر های سفید روی فرشها نشسته بودند من دنبال جای خالی چشم چشم میکردم، خانمی کنار دستش، که یک کتاب نُت و ادامۀ چادرش بود را جمع کرد تا من بنشینم. نشستم و دفتر و دستکم را پهن کردم، همان موقع برای اجابت مزاج بلند شدم، از متصدی اونجا که دختری تازه جوان بود خواستم مراقب وسایلم باشد، از در بیرون رفتم و فضا عوض شد. محوطهای مسطح و ساده فقط سکوهای تودرتو داشت. مسعود روز افزون بود، خواهرم آذر و برادرم حامد. یک هلکوپر کوچک با کنترل از راه دور در حال پرواز بود. مسعود سرگرم آن بود. حامد و آذر هم هلکوپتر دیگری داشتند، حامد شبیه دروان دبیرستانش شده بود. آنها کاری به کار من نداشتند. صحنه عوض شد و آدم کوچولوهایی را دیدم که مشغول مصائب و مشکلات خودشان بودند. اتفاقاتی که برایشان میافتاد، الان برایم گنگ و نامفهوم است. صحنه آخر مبارزه یک پدر و مادر آدم کوچولو بود که میخواستند انتقام خودشان را از نوار غلاته و عاملای اون که باعث شده بودند بچه هایشان به سنگ تبدیل شوند بگیرند. به همدیگه قول میدادند که این کار را بکنند. گویا بچهها با میل خودشان سنگ شده بودند. روی نوار غلاته پر بود از سنگهای جورواجور، بچههای سنگ شده هم با لبخندی به سنگ تبدیل شده بودند. به درگاهی نزدیک میشدند که دو آدم کوتوله خمیری بالای آن بود. یکی به آن یکی با حالتی وحشت زده هشدار داد که دو نفر  هنوز سنگ نشدند....

سال پیش، شاید کمی بیشتر بود که با حامد برای عکاسی، سمت سعادت آباد چرخ میزدیم. سوژه من بودم و کمانچه‍‍ای که هنوز قادر به بیرون کشیدن صدایش نبودم. نم نم ژستکی میگرفتم. خیلی حال و حوصله نداشتم. روزهایی بود که منگ و بیهویت بودم، روزهایی که کوتاه نبودند. حامد، مثل مهدی، نقُ نوقِ تجربیات از سر گذشتۀ زندگیاش را سر من خالی میکرد و منم هم به حرفهایش فکر میکردم و من را از آرزوهایم منع میکرد. به بالای پارک رسیدیم. محوطهای که برج میلاد در یک کیلومتری ما دیده میشد. جریانِ لاینقطعِ بحث ما به سوی روزگار قبل از مهاجرتم به تهران، سرازیر شد. به حامد گفتم قبل از این تهران برایم دستنایافتنی بود سالها پیش با شوق به اینجا میآمدم همه چیز برایم رنگ دیگری داشت، خودم شخص دیگری میشدم و با احساس کمبود و تهی شدن، تهران را ترک میکردم. اما حالا چیزی را نمیبینم روزها مثل هم است. مهاجرت در من تغییری ایجاد نکرد، فکر میکردم بیشتر از قبل معنای زندگی را خواهم فهمید. اما حالا حساب روز و شبم از دست در رفته. خیابانها، مردم، مغازهها همه مثل شهر خودم هستند. حین این همین حرف و حدیثها بود که حامد عکس بالارا گرفت.

امروز 29 اسفند 97، کتاب «درسهای فروید برای زندگی» را میخواندم. با این که دو سال پیش این کتاب را خریداری کرده بودم اما میلی به خواندنش نداشتم چون کتابهایی با این اسم و رسم را بیهوده میدانم اما با این حال اسم «صالح نجفی» به عنوان مترجم دلیل بر متقاعد شدنم شد. درس اول این کتاب راجع به ویران کردن موفقیتها به دست خویشتن است. «برت کار» نویسنده این کتاب از قول فروید نمونههایی از این دست نقل میکند که بعد از بدست آوردن موفقیت چشمگیری زندگی خود را به باد فنا دادهاند. وی عنوان میکند: با این که روانرنجوری و حالت افسردگی به علت سرخوردگی ناشی از دست نیافتن به آرزوها و محرومیت (به طور نسبی) ایجاد میشود، کامیابی نیز در برخی حالت روانرنجوری را ایجاد میکند. فروید توضیح میدهد که سرخوردگی از عامل بیرونی جایش را به سرخوردگی از عامل درونی میدهد. یعنی شخص خودش را لایق این فائق آمدن نمیبیند و درواقع شخص از این قائده پیروی میکند که «آنقدر عالی که نمیتواند حقیقت داشته باشد» به این ترتیب دستاوردش به نوعی از بین میرود.

با خواند این قسمت از کتاب بود که یاد خاطرۀ بالا افتادم. اتفاقی که برای من افتاد به این ترتیب بود: من بعد از مدتها تلاش و زحمت برای مهاجرت به تهران سرانجام این کار را کردم، حتی یادم میآید یک ماه از آمدنم که گذشت، بسیار خوشحال و شعفناک بودم که توانستهام یک ماه تنها زندگی کنم. این هدف که به آرزوهایم پیوند خورده بود آنقدر دور و بزرگ شده بود که وقتی به آن دست پیدا کردم «خود را لایق آن نداستم». دومین آرزوی من قبول شدن در رشته پژوهشهنر در یکی از دانشگاههای تهران بود. بعد از مهاجرتم، کارشناسی ارشد پژوهشهنر در یکی از دانشگاه دولتی تهران قبول شدم، این دو آرزو به حقیقت پیوست اما نتیجه این شد که من مدام به خود سرکوب میزدم. به وقوع پیوستنه این دو آرزو در من ناچیز شده بود و باعث شد اعتماد به نفس من پایین بیاید. با اینکه میشنیدم که میگفتند: «تو رفتی تهران زندگی کردی، دانشگاه قبول شدی و درس میخوانی، و اینها خود موفقیتند....» (نقل از دوستان و تعدادی از روانشناسانی که به آنها مراجعه کرده بودم) اما من افسرده و ناامید شده بودم. دانشگاهی که برای قبول شدنش سالها تلاش کردم را رها کردم و با یک جلسه دفاع تلخ آن را به پایان رساندم. روز دفاع پایاننامه، یعنی بعد از گذشت حدودا سه سال و نیم از مهاجرتم متوجه شدم با خودم چه کردم.

حرف فروید در این تجربۀ من خوب مینشیند. شاید من هم موفقیت بدست آمده را لایق خودم نمیدیدم یا آنقدر اینهارا بزرگ کرده بودم که رسیدن به آنها، عمل بعیدی به نظر میرسید و مرا اینگونه از پا درآورده بود. فروید تجربهای مشابه از خود نقل میکند: روزی به اتفاق برادرش به آتن رفته بود. بر فراز آکروپلیس احساس ناخوشایندی میکند، روزهای مدرسهاش را به یاد میآورد، از چه کوچههایی باید گذر میکردند تا به مدرسه میرفتند اما حالا در آتن هستند، این حس مثل حس پهلانی بود که کارهای بعیدی انجام داده باشد... فروید ادامه میدهد: حس سرخوردگیای که در این چنین لحظه احساس میشود ریشه در رابطه پدر و فرزندی دارد. پدری که همیشه در کودکیِ فرزندش، برتر بوده، یعنی جوانیِ پدر، ثروت و یا چیزهای دیگر پدر را در موقعیت بالاتری قرار میداده است حالا همان ویژگیها فرزند را در موقعیت برتر از پدر قرار میدهد، و این نارضایتی پس از کسب موفقیت ناشی از این احساس درونی است. شخص خود را گناهبار میداند که برتر از پدر شده و ناخودآگاه این موفقیت را لایق خویش نمیبیند.

پنج شش ماه است که می­خواهم نوشتن این یادداشت­های روزانه را شروع کنم؛ شاید نزدیک به یک سال، از وقتی که نوشتن «مقدمه­ای بر رستم و اسفندیار» را برای سومین بار شروع کردم. آن وقت مثل مردی بودم که تنگ نفس دارد و از کوهی بالا می­رود. تمرین نداشتم و ندارم و نوشتن دیگر از کشتی و جفتک چارکش کمتر نیست، تمرین می­خواهد. فکر کردم کمترین فایده این یادداشت­ها آن است که ورزشی است. به علاوه اگر آدم چشم­های بینا داشته باشد بسیاری چیزها می­بیند که شایسته نوشتن است. اما برای دیدن باید به فکر آن بود و نوشتنِ یادداشت خود تمرینی است برای دیدن، یاد می­دهد که آدم چشم­هایش را باز کند. از همه اینها گذشته کسی چه می­داند شاید بعد از سال­ها بعضی از این نوشته­ها به کار بیاید و ارزش آن داشته باشد که به دست دیگری برسد... به هر حال امروز شروع کرده­ام و مثل هر کار دیگری که برایم اهمیتی داشته باشد مدت­ها تردید کردم، با فکرش کلنجار رفتم و سبک سنگین کردم. در این مواقع مثل آدمی هستم که بخواهد در آب سرد بپرد، مدتی دو دل است و بعد دل به دریا زدن.

می­خواهم راحت و ساده بنویسم؛ این دیگر شرح بر ادیپ و پرومته یا مقدمه بر رستم و اسفندیار نیست، پیشامدهای روزانه است از زشت و زیبا شهر فرنگی است که آدم از صبح تا غروب تماشا می­کند. و چه بسا مبتذل و گذراست. اما زندگی لبریز از همین مبتذلات است.

متن نوشته شدۀ بالا مربوط به کتاب «روزها در راه» نوشته شاهرخ مسکوب است که در سی و یک خرداد 1342 نوشته شده. این کتاب دوجلدی شامل روز نوشته­های مسکوب است.

خواندن این متن برایم شیرین و آشنا بود؛ از این جهت که شبیه چندین متنی بود که من بعد از تصمیم گرفتن به نوشتن، می­نوشتم. تصمیماتی که تا امروز پایدار نماند. البته که غنای متن مسکوب بیشتر از جمله­بندی­های ساده من است ولی مضمون همین است. توضیحات مسکوب در مورد دیدن و تقویت دیدن با نوشتن را زمانی درک کردم که تحت اجباری ده روز پایانی ده بیستم زندگی ام را نوشتم. نوشتن چشم آدم را بی­تاب و جستجوگر می­کند.

به نظرم آمد هر از چند گاهی پستی از نوشته­های پیشینم بگذارم، آن­ها یا حقیقت بودند یا رویاهایی که میل داشتند حقیقت شوند.

دور و بر ساعت چهار صبح بود...

از پشت درِ چوبیِ نم گرفته­ ای به بیرون نگاه گردم. صدای راه رفتن کاروان خسته ­ای به گوشم می­رسید. یک ارابۀ چوبی که چهار خوکِ سیاه رنگ آن را می­کشیدند. بوی تعفن ماتحت خوک­ها وقتی از جلوی در رد می­شدند شدیدتر بود و با دورتر شدنشان، ردِ بویی محو شد.

سنگفرش خیابان خیس بود، تداعی قرن هفدهم را می­کرد؛ خودم و مهدی را در کشوری بیگانه یافته بودم.


تمام

روزهای پایانی دهۀ بیستم عمرم بود که متوجه شدم عصر جدیدی در حال پیدایش است. من دختری سرتق، کم­تجربه، بلندپرواز و احساساتی­ای بودم که تا همین چند وقت پیش، شاید همچنان در حال حاضر و یا احتمالا در پیش رو غیر از غُرولند کردن و انگشت اتهام به سوی این و آن نشانه رفتن کار دیگه­ای نمی­کردم.

اگر نخواهم خیلی در حق خودم بی­انصافی کرده باشم باید بگویم که فعالیت­های متعدد و کم­­وبیش تلاش­­هایی نیز می­­کردم اما مدتی نگذشته از شروع کارها با یک رشته از غُر و غم و غمزه، تیشه به ریشۀ تصمیماتم می­­­زدم و ناکامی­­ها را نثار خودم  می­­کردم و آمال­­ها را حواله گور.

یک بار دیگر نور امید را دلم روشن کردم. با اشتیاق و با احساس خستگی از این وضعیت، دهه سوم زندگی­­ام را آغاز کردم.

دختری طن­ناز با چمشانی روشن و تُن صدایی گرم که حدود سی و چهار-پنج ساله نشان می­­داد، به من گفت: برای یک زن، سی سالگی، سن جا افتادگی است. من با شنیدن این حرف کوه قند با خامۀ لطیفی در قلبم آب شد. تصمیم گرفتم ده روز پایانی بیست­­و­نه سالگی­­ام را بنویسم، هیجان زده وبلاگی ایجاد کردم و بی­­صبرانه به انتظار روز موعود نشستم. هفدهمِ آذر ماهِ هزار و­ سیصد و نود هفت.

روز که تمام شد شعله فروزندۀ قلب و مغز من نیز دود شد و به مدت دو ماه­­و­­نیم همه را فراموش کردم تا امروز که شنیدم، آبراهام مزلو: کسی که چکش در دستش دارد همه چیز را به شکل میخ می­­بیند.

بار دیگر تصمیم گرفتم ابزارم را تغییر دهم؛ و این بار نوشتن را انتخاب کردم.